حکایت پا و شکم
گفت شبی پا به شکم: ای شکم
ای که خوری هر چه رسد بیش و کم
ای که تو همدست شدی با دهن
گفته چنین سعدی شیرین سخن:
((این شکم بی هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ))
پا بود ای دوست ستون بدن
زور نداری تو برو دم نزن
میبرمت این طرف و آن طرف
تا بخوری سبزی آش و علف!
من هنرم بار تو را بردن است
لیک تو تنها هنرت خوردن است
گفت شکم حضرت آقای پا!
چاله به راه است نیفتی بپا!
من نخورم پای تو شل میشود!
مغز و بدن خسته و خل میشود
من به تو هر روز کمک میکنم
زور تو را نیز چو جک میکنم
خوردن مخلص به تو بخشیده زور
سست شوی گر نکنم قار و قور
برگرفته از: مجله بچهها گل آقا