سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 3059476

  بازدید امروز : 17

  بازدید دیروز : 3

جک و لطیفه

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

جک و لطیفه
حسن علی مدنی
پر از جک و لطیفه های زیبا

 

لینک به لوگوی من

جک و لطیفه

 

دسته بندی یادداشت ها

جبهه . جک . جنگ . دفاع مقدس . طنز . لطیفه .

 

بایگانی

لطیفه های از آب گذشته!!!
لطیفه های از آب گذشته 2! !!!!!!
لطیفه های از آب گذشته!!!! 3
لطیفه های از آب گذشته !!!3
بهار 1385
پاییز 1384
تابستان 1384
بهار 1384

 

اشتراک

 

 

لطیفه‏های از آب گذشته!!!

نویسنده:حسن علی مدنی::: پنج شنبه 84/3/5::: ساعت 2:35 عصر

ها ها ها.....

غربت
یک نفر می خواهد برود خارج و با خودش سه کیلو قند می برد. از او می پرسند:« اینها را کجا می بری؟»
می گوید:« آخر شنیده ام غربت تلخ است.»

احوال پرسی
اولی: «حالت چه طور است؟»
دومی:« خوب است. تازه موکتش کرده ام.»

وارونه
فردی میخی را سروته روی دیوارگذاشته بود و می کوبید. میخ در دیوار فرو نمی رفت. دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: «چه کار می کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبه روست.»

لاف زنی
روزی یک شخص لاف زن با یک آدم قوی هیکل دعوایش می شود. قبل از هر حرکت لاف زن، مرد قوی هیکل چند تا مشت به او می زند و پرتش می کند. آدم لاف زن در حالی که نفسش بالا نمی آید، به جمعیتی که مشغول تماشا هستند می گوید: «شما می گویید چه کارش کنم؟»

مسابقه فوتبال
ناظم:« چرا این قدر دیر به مدرسه آمدی؟»
دانش آموز:« آقا اجازه! من داشتم خواب یک مسابقه فوتبال می دیدم. چون بازی به وقت اضافه کشید، ناچار شدم خواب بمانم تا نتیجه آن معلوم شود.»

در کلاس علوم
معلمی در کلاس علوم از دانش آموزی پرسید:« با دیدن پای این حیوان، نام حیوان را بگو.»
دانش آموز هر چه به پایی که در دست معلم بود نگاه کرد، نتوانست پاسخ دهد. معلم پس از مدتی گفت: «بگو اسمت چیه تا برایت یک صفر بگذارم.»
دانش آموز پایش را از کفش درآورد و گفت: «خب، شما هم از روی پای من بگویید اسمم چیه.»

راننده ناشی
شخصی که تازه ماشین خریده بود به تعمیرگاهی رفت و به مکانیک گفت: «آقا، لطفاً ببینید این ماشین چه اشکالی دارد که مدام به درو دیوار می خورد.»


نظر یادتون نره!!!!



  • کلمات کلیدی :

  • لطیفه های از آب گذشته!!!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: پنج شنبه 84/2/8::: ساعت 5:21 عصر

    هاهاها...!!!

    دست پخت
    از یک نفر که با پا غذا درست می کرد پرسیدند: «چرا با پا آشپزی می کنی؟»
    جواب داد: «آخر دست پختم خوب نیست.»

    در تیمارستان
    رئیس تیمارستان به یکی از مراقب ها می گوید: «من در این جا از همه راضی هستم، فقط دیوانه ای هست که اصرار دارد من برج ایفل را از او بخرم.»
    مراقب می گوید: «خب، چرا نمی خرید؟»
    رئیس تیمارستان می گوید: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما می خریدم.»

    در کلاس ریاضیات
    معلم به دانش آموز: اگر تو
    ۲۰۰ تومن پول داشته باشی و برادرت ۵۰ تومن آن را بردارد، چه قدر پول برایت می ماند؟
    دانش آموز:« ۳۰۰ تومن.»
    معلم با عصبانیت:« ۳۰۰ تومن؟!»
    دانش آموز: «چون آن قدر گریه می کنم تا پدرم ۱۵۰ تومان دیگر هم به من بدهد!»

    خواب
    اولی: «من خواب دیدم رفته ام مسافرت.»
    دومی: «من هم خواب دیدم که یک غذای خوشمزه خورده ام.»
    اولی:« تنهایی؟ پس چرا من را دعوت نکردی؟»
    دومی: «می خواستم دعوتت کنم، ولی گفتند رفته ای مسافرت.»

    علت طاسی
    اولی: «چی باعث شد سر شما طاس شود؟»
    دومی: «باد.»
    اولی: «چرا باد؟»
    دومی:« آخر باد کلاه گیسم را برد!»

    در کلاس علوم
    معلم:« حامد!  توضیح بده که سیب زمینی چگونه به دست می آید. »
    حامد: «اجازه آقا!  با پرداخت مقداری پول!»

    نصف پرتقال
    معلم ریاضی از دانش آموز پرسید: «اگر مادرت به تو بگوید نصف پرتقال را می خواهی یا هشت شانزدهم، کدامش را انتخاب می کنی؟»
    دانش آموز پاسخ داد: «نصف پرتقال را!»
    معلم گفت: «مگر نمی دانی نصف پرتقال با هشت شانزدهم پرتقال یکی است؟»
    دانش آموز جواب داد: «چرا آقا! می دانیم، ولی پرتقالی که شانزده تکه شده باشد، قابل خوردن نیست.»

    یک سایت توپ!

  • کلمات کلیدی :

  • ها... ها... ها...!!! جک و لطیفه!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: سه شنبه 83/12/25::: ساعت 3:43 عصر
    ها، ها، ها ...!

    آرزوی کودکی
    اولی: تا به حال به هیچ کدام از آرزوهای دوران کودکی ات رسیده ای؟
    دومی: بله، وقتی بچه بودم و مادرم موهایم را شانه می کرد، آرزو داشتم کچل بشوم!

    اسب
    اسب کشاورزی را دزد برده بود. یکی گفت: «تقصیر خودت بود که اسب را خوب نبستی.»
    دیگری گفت: «تقصیر پسرت بود که در طویله را باز گذاشته بود.»
    کشاورز گفت: «همه تقصیرها از ماست. دزد بیچاره هیچ گناهی ندارد!»

    پوست موز
    یک نفر پوست موزی روی زمین می بیند و می گوید: «ای وای! باز هم باید بیفتیم!»

    آرزوها
    یک روز به یک نفر می گویند: «سه تا آرزو کن.»
    - اول یک ماشین پژو ۲۰۶ پیدا کنم؛ بعد یک ۲۰۶ دیگر پیدا کنم؛ سومین آرزویم هم این است که یک ۲۰۶ پیدا کنم.
    - چرا هر سه تا آرزویت یکی بود؟
    - برای این که این سه تا را بفروشم و یک ماکسیما بخرم.

    امتحان تاریخ
    معلم تاریخ: آهای! تو که با آن قد بلندت ته کلاس ایستاده ای و بر و بر من را نگاه می کنی، بگو اسکندر مقدونی که بود.
    - نمی دانم.
    - چه کسی ناصر الدین شاه را کشت؟
    - نمی دانم.
    - پس با این وضع چطور می خواهی امتحان تاریخ بدهی؟
    - من که نمی خواهم امتحان بدهم. آمده ام بخاری کلاس را تعمیر کنم.

     



  • کلمات کلیدی :

  • لطیفه‏های از آب گذشته!!!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: دوشنبه 83/12/17::: ساعت 6:55 صبح

    ها ها ها...

    مسأله کوچک
    دو نفر از کارکنان راه آهن با هم صحبت می کردند.
    اولی می گوید: «شنیدی پرویز را اخراج کردند.»
    دومی: «آره، می گویند بی اجازه وارد اتاق رئیس شده بود.»
    اولی: «ای بابا به خاطر مسأله به این کوچکی؟»
    دومی: «آخر او با لوکوموتیو وارد اتاق رئیس شده بود!»

    علت نمره صفر
    پدر: بگو ببینم چرا تو همیشه نمره صفر می گیری؟
    پسر: چون من ته کلاس می نشینم.
    پدر: چه ربطی دارد؟
    پسر: آخر شاگردهای کلاسمان زیادند، وقتی نوبت من می شود، دیگه نمره ای جز صفر نمی ماند!

    بیست سؤالی
    شرکت کننده: «تو جیب  جا
    می شود؟»
    مجری: «بله، ولی اگر بگذاری توی جیب، جیبت ماستی می شود!»

    اکثریت
    از دیوانه ای پرسیدند: «چرا تو را به دیوانه خانه آورده اند؟»
    دیوانه پاسخ داد: «من فکر می کردم همه مردم دنیا دیوانه هستند و همه مردم دنیا هم فکر می کردند من دیوانه ام. بالاخره اکثریت برنده شدند!»

     



  • کلمات کلیدی :

  • با هم بخندیم!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: شنبه 83/12/8::: ساعت 4:19 عصر

    ها ها ها ...!

    تنبلی
    دانش آموز تنبلی به دوست خود گفت: ای کاش در مدرسه هم مثل بعضی از مغازه ها که بالای دیوار آن نوشته اند: جنسی که فروخته شد پس گرفته نمی شود، می نوشتند: درسی که داده شد، پس گرفته نمی شود!

    بدون تردید
    اولی: آقای دکتر، من فکر می کنم عینک لازم دارم.
    دومی: بله حتما! چون این جا مغازه ساندویچ فروشی است.

    فاصله خنده و گریه
    از شخصی پرسیدند: فاصله میان خنده و گریه چیست؟
    او جواب داد: انسان با چشم گریه می کند و با دهان می خندد،
    فاصله میان دهان و چشم هم دماغ است.جکستان

    رژیم غذایی
    اولی: من تصمیم گرفته ام بعد از این، فقط غذاهای گیاهی بخورم.
    دومی: لابد با مشورت دکتر تصمیم گرفته ای؟
    اولی: نه، با مشورت قصاب محل، چون او دیگر حاضر نیست به من نسیه بفروشد.

    در مطب روان پزشک
    دکتر: خب، بیشتر، وقتی به چه چیزی فکر می کنی افسرده می شوی؟
    بیمار: راستش را بخواهید، به پرداخت ویزیت!



  • کلمات کلیدی :

  • جک و لطیفه

    نویسنده:حسن علی مدنی::: چهارشنبه 83/11/28::: ساعت 1:46 عصر

    ها، ها، ها ...!
    قدرت
    اولی: پدر من با یک دست، هر اتومبیلی را که بخواهد می تواند نگه دارد؟
    دومی: دروغ نگو! مگر ممکن است؟
    اولی: آخه پدر من افسر اداره راهنمایی و رانندگی است.

    مسابقه
    اولی: چرا اسب تو توی مسابقه برنده نشد؟
    دومی: چون اسب من خیلی
    با ادب است، به اسب های دیگری می گوید: اول شما بفرمایید.

    استدلال منطقی!
    قاضی: مرد حسابی، چرا از دیوار مردم بالا می روی؟
    دزد: خب برای اینکه درهای خانه هایشان بسته است!

    خواب و خوراک!
    اولی: دیشب خواب دیدم یک ظرف ماکارونی خورده ام.
    دومی: برای همین است که بلوز دستبافت نصف شده است!

    بیماری
    یک نفر می رود مطب دکتر و می گوید: «آقای دکتر، مشکل من این است که کسی مرا تحویل نمی گیرد!»
    دکتر می گوید: «مریض بعدی!»

    در کلاس فیزیک
    معلم از دانش آموز پرسید: جسم شفاف چه جسمی است؟
    دانش آموز جواب داد: جسمی که نور از آن عبور  کند.
    معلم: دو تا مثال بزن!
    دانش آموز: نردبان، غربال.

    نظر یادتون نره!   اگر این وبلاگ کمی کاستی دارد به ما یادآور شوید تا آن را برطرف کنیم.

     



  • کلمات کلیدی :

  • لطیفه‏های از آب گذشته!!!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: یکشنبه 83/11/25::: ساعت 11:15 صبح

    ها ها ها...!

    در کلاس دستور
    معلم به دانش آموز :«یک جمله بگو در آن چای باشد.»
    دانش آموز :«اجازه ! قوری.»

    مشکلات
    روزی سه نفر در مورد مشکلات خود صحبت می کردند.
    اولی گفت: وقتی پای پله
    می ایستم، نمی دانم باید بالا بروم یا پایین؟
    دومی گفت: وقتی جلو یخچال می ایستم، نمی دانم در یخچال را ببندم یا باز کنم؟
    سومی گفت: خدا را شکر که من این قدر دچار فراموشی نیستم. برای این که چشم نخورم، به در چوبی می زنم و بعد می گویم: «کی در می زند؟!»
     
    علت
    اولی: چرا دستت شکسته
    است؟
    دومی: دیروز روی دیوار راه می رفتم که یک دفعه دیوار تمام شد و افتادم.
     
    دلخوری
    معلم: چرا در نوشتن انشا از پدرت کمک نمی گیری؟
    دانش آموز: آخر او از دست شما دلخور است.
    معلم: از دست من، چرا؟
    دانش آموز: چون شما هفته قبل به انشای او نمره بدی دادید!
     
    شکارچی ها
    شکارچی اول: ببین چه کبک زیبایی شکار کرده ام.
    شکارچی دوم: این که کلاغ است نه کبک.
    شکارچی اول: نه دیروز برادرش را زدم، امروز او لباس سیاه پوشیده است! 

    دست یا زبان
    مادر: پرویز جان، مگر زبان نداری که دستت را دراز می کنی وسط سفره؟
    پرویز: زبان دارم ، ولی زبانم به وسط سفره نمی رسد!

    اسب با ادب
    اولی: چرا اسب تو در مسابقه برنده نشد؟
    دومی:  چون اسب من خیلی با ادب است و به بقیه اسب ها می گفت اول شما بفرمایید!

    شما هم می توانید لطیفه‏هایتان را برای ما ارسال نمایید تا ما لطیفه ونام شما را در این وبلاگ به ثبت برسانیم.



  • کلمات کلیدی :

  • لطیفه‏های ورپریده!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: چهارشنبه 83/11/21::: ساعت 1:14 عصر

    ها ها ها...

    در همسایگی
    محسن به همسایه اش گفت: «جلوی این سگت را بگیر! امروز جوجه ما را خورده است.»
    همسایه او با خوشحالی گفت: «خوب شد گفتی که دیگه امروز بهش غذا ندهم.»

    در کلاس  فارسی
    معلم به دانش آموز: ساعت را بخش کن!
    دانش آموز: اول سا دوم عت.
    معلم: صداشو بکش!
    دانش آموز: تیک تاک! تیک تاک!

    پرحرفی
    اولی: ببخشید با حرف هایم سرشما را درد آوردم.
    دومی: نه اختیار دارید. من حواسم جای دیگر است.

    در کلاس فیزیک
    دبیر فیزیک: اگر بخواهیم ساختمانی را سیم کشی کنیم و لامپ های اتاق را به طور انشعابی ببندیم، چه می کنیم؟
    دانش آموز: اجازه آقا! سیم کش می آوریم.

    نهایت ادب
    دکتر: آقا جان! بفرمایید بیماری شما چیست؟
    بیمار: هر چه شما صلاح
    بدانید.


    شعبده بازی
    پسر: بابا دیدی توی سیرک چطور شعبده باز دستمال را تبدیل به گل کرد؟ چقدر شعبده باز ماهری بود!
    پدر: اگه این طوره پسرم، خودت هم شعبده باز ماهری هستی چون به راحتی یک دسته اسکناس را تبدیل به یک توپ می کنی!



  • کلمات کلیدی :

  • لطیفه‏های از آب گذشته!!!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: سه شنبه 83/11/20::: ساعت 5:26 عصر

    ها ها ها....
    اسب بخار
    مردی در هوای سرد، اسبی را دید که از بینی اش بخار بیرون می آمد.
    با خود گفت: فهمیدم، پس اسب بخار که می گویند همین است!

    عموم
    اولی: با عمویت کجا می روی؟
    دومی: او را می برم فروشگاه محله مان؛ چون آن جا نوشته «خرید برای عموم آزاد است!»

    قوه بینایی
    اولی: آیا به نظر تو هویج باعث تقویت قوه بینایی می شود؟
    دومی: بله، قطعاً؛ چون تا به حال خرگوشی ندیده ام که عینک زده
    باشد!

    بیماری
    اولی: من یک پسر دارم که هر روز بیشتر شبیه من می شود؟
    دومی: اگر وقت داری ببر دکتر تا جلوی این بیماری را بگیرد!

    نام گذاری
    اولی: اسم پسرت را چه گذاشتی؟
    دومی: سامان.
    اولی: سیمان بگذاری بهتر است، سنگین تر است!

    صرف فعل خوردن
    معلم: سعید فعل خوردن را صرف کن!
    سعید: آقا اجازه! با قاشق و چنگال؟


     نظر یادتون نره!



  • کلمات کلیدی :

  • لطیفه‏‏های از آب گذشته!!!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: پنج شنبه 83/11/15::: ساعت 1:49 عصر

    ها ها ها . . .!

    آرزوی خسیس
    از آدم خسیسی پرسیدند: بزرگ ترین آرزویت چیست؟
    خسیس جواب داد: کچل شوم تا دیگر هرگز پول سلمانی
    ندهم.
    در حیاط تیمارستان
    دو دیوانه در حیاط تیمارستان قدم می زدند.
    دیوانه اولی به تیر چراغ برق کوبید و گفت: هر چه در این خانه را می زنم، کسی جواب نمی دهد.
    دیوانه دومی گفت: عجیب است. چراغشان هم روشن است.

    یک درجه برتر
    اولی: یک فوتبالیست را نام ببر که یک درجه برتر از مارادونا باشد.
    دومی: ماراسه نا.

    گدای با مرام
    گدا: آقا، بی زحمت دو هزار تومان بده به من ناهار بخورم.
    عابر: برو بابا! من خودم هنوز ناهار نخورده ام.
    گدا: عیب ندارد، پس چهار هزار تومان بده، ناهار مهمان من باش

     طلبکار یا بدهکار؟
    اولی: می توانی به من ده هزار تومان قرض بدهی؟
    دومی: نه، تمام دارایی ام فقط شش هزار تومان است.
    اولی: اشکالی ندارد. چهار هزار تومانش را به من بدهکار می مانی.




  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    طنز دفاع مقدس!
    دوباره جک و لطیفه!
    داستان طنز
    اطلاعیه انجمن حمایت از حیوانات نجیب و شریف
    باز هم لطیفه!!!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: HASSAN ALI

    Forecast | Maps | Radar