سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 3059464

  بازدید امروز : 5

  بازدید دیروز : 3

جک و لطیفه

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

جک و لطیفه
حسن علی مدنی
پر از جک و لطیفه های زیبا

 

لینک به لوگوی من

جک و لطیفه

 

دسته بندی یادداشت ها

جبهه . جک . جنگ . دفاع مقدس . طنز . لطیفه .

 

بایگانی

لطیفه های از آب گذشته!!!
لطیفه های از آب گذشته 2! !!!!!!
لطیفه های از آب گذشته!!!! 3
لطیفه های از آب گذشته !!!3
بهار 1385
پاییز 1384
تابستان 1384
بهار 1384

 

اشتراک

 

 

لطیفه های از آب گذشته!!!

نویسنده:حسن علی مدنی::: شنبه 84/3/28::: ساعت 3:51 عصر
ها ها ها...!
آرزوی بهبود
روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و احوالش را پرسید. دوستش گفت:« تبم قطع شده است، اما گردنم هنوز درد می کند.»
آن شخص گفت: «ناراحت نباش، امیدوارم آن هم به زودی قطع شود!»
علت
پسر از مادرش پرسید: «مادر جان!  توی این شیشه روغن موی سر بود؟»
مادر با خونسردی جواب داد: «نه، چسب بود، چسب مایع.»
پسر با وحشت گفت: «حالا فهمیدم چرا هر کاری می کنم، نمی توانم کلاهم را از سرم بردارم!»
 
راه حل
اولی:« اگر تلویزیونم روشن نشد، چه کار کنم؟»
دومی: «هلش بده، بگذار کانال دو.»

شکار شیر
اولی: «یک روز به یک شیر حمله کردم و دمش را بریدم.»
دومی:« پس چرا سرش را نبریدی؟»
اولی:« آخر قبل از من، یک نفر دیگر سرش را بریده بود. »
 
توصیه مادرها
مادر: «پسرم!  باز هم که با امید دعوا کرده ای!  مگر نگفتم هر وقت عصبانی شدی، تا ۵۰ بشمار تا عصبانیتت تمام شود و دعوایت نشود؟»
پسر:« بله مادر جان!  گفته بودید، اما مادر امید به او گفته بود که فقط تا ۳۰ بشمارد!»
 
حادثه
یک روز یک نفر از کنار دیوار می گذرد، یک کاغذ به سرش می خورد و می میرد. مردم می آیند و کاغذ را باز می کنند، می بینند توی آن نوشته: دو تا آجر.

قصه تکراری
روزی روباهی می رود پیش کلاغی و می گوید:« به به. عجب دمی، عجب پایی!»
کلاغ با خونسردی می گوید:
« کجای کاری بابا! من خودم دوم راهنمایی ام.»
بی سوادی
پسر به پدرش گفت:« پدرجان! چرا بعضی از آدم ها این طوری حرف می زنند، مثلاً می گویند فرش  مرش، کتاب متاب، اسباب مسباب؟ »
پدر با خونسردی جواب داد:« پسرم! این کار آدم های بی سواد می سواده!»
خبر بد
پدر به پسرش گفت: «راستی صبح چه می خواستی به من بگویی »
پسر با شرمندگی:«نمی خواهم شما را بترسانم ، ولی امروز صبح معلم ریاضی مان گفت که از این به بد هر کسی مسأله ریاضی را غلط حل کند ، تنبیه
می شود»
 


  • کلمات کلیدی :

  • لطیفه‏های از آب گذشته!!!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: پنج شنبه 84/3/5::: ساعت 2:35 عصر

    ها ها ها.....

    غربت
    یک نفر می خواهد برود خارج و با خودش سه کیلو قند می برد. از او می پرسند:« اینها را کجا می بری؟»
    می گوید:« آخر شنیده ام غربت تلخ است.»

    احوال پرسی
    اولی: «حالت چه طور است؟»
    دومی:« خوب است. تازه موکتش کرده ام.»

    وارونه
    فردی میخی را سروته روی دیوارگذاشته بود و می کوبید. میخ در دیوار فرو نمی رفت. دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: «چه کار می کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبه روست.»

    لاف زنی
    روزی یک شخص لاف زن با یک آدم قوی هیکل دعوایش می شود. قبل از هر حرکت لاف زن، مرد قوی هیکل چند تا مشت به او می زند و پرتش می کند. آدم لاف زن در حالی که نفسش بالا نمی آید، به جمعیتی که مشغول تماشا هستند می گوید: «شما می گویید چه کارش کنم؟»

    مسابقه فوتبال
    ناظم:« چرا این قدر دیر به مدرسه آمدی؟»
    دانش آموز:« آقا اجازه! من داشتم خواب یک مسابقه فوتبال می دیدم. چون بازی به وقت اضافه کشید، ناچار شدم خواب بمانم تا نتیجه آن معلوم شود.»

    در کلاس علوم
    معلمی در کلاس علوم از دانش آموزی پرسید:« با دیدن پای این حیوان، نام حیوان را بگو.»
    دانش آموز هر چه به پایی که در دست معلم بود نگاه کرد، نتوانست پاسخ دهد. معلم پس از مدتی گفت: «بگو اسمت چیه تا برایت یک صفر بگذارم.»
    دانش آموز پایش را از کفش درآورد و گفت: «خب، شما هم از روی پای من بگویید اسمم چیه.»

    راننده ناشی
    شخصی که تازه ماشین خریده بود به تعمیرگاهی رفت و به مکانیک گفت: «آقا، لطفاً ببینید این ماشین چه اشکالی دارد که مدام به درو دیوار می خورد.»


    نظر یادتون نره!!!!



  • کلمات کلیدی :

  • لطیفه های از آب گذشته!!!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: پنج شنبه 84/2/8::: ساعت 5:21 عصر

    هاهاها...!!!

    دست پخت
    از یک نفر که با پا غذا درست می کرد پرسیدند: «چرا با پا آشپزی می کنی؟»
    جواب داد: «آخر دست پختم خوب نیست.»

    در تیمارستان
    رئیس تیمارستان به یکی از مراقب ها می گوید: «من در این جا از همه راضی هستم، فقط دیوانه ای هست که اصرار دارد من برج ایفل را از او بخرم.»
    مراقب می گوید: «خب، چرا نمی خرید؟»
    رئیس تیمارستان می گوید: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما می خریدم.»

    در کلاس ریاضیات
    معلم به دانش آموز: اگر تو
    ۲۰۰ تومن پول داشته باشی و برادرت ۵۰ تومن آن را بردارد، چه قدر پول برایت می ماند؟
    دانش آموز:« ۳۰۰ تومن.»
    معلم با عصبانیت:« ۳۰۰ تومن؟!»
    دانش آموز: «چون آن قدر گریه می کنم تا پدرم ۱۵۰ تومان دیگر هم به من بدهد!»

    خواب
    اولی: «من خواب دیدم رفته ام مسافرت.»
    دومی: «من هم خواب دیدم که یک غذای خوشمزه خورده ام.»
    اولی:« تنهایی؟ پس چرا من را دعوت نکردی؟»
    دومی: «می خواستم دعوتت کنم، ولی گفتند رفته ای مسافرت.»

    علت طاسی
    اولی: «چی باعث شد سر شما طاس شود؟»
    دومی: «باد.»
    اولی: «چرا باد؟»
    دومی:« آخر باد کلاه گیسم را برد!»

    در کلاس علوم
    معلم:« حامد!  توضیح بده که سیب زمینی چگونه به دست می آید. »
    حامد: «اجازه آقا!  با پرداخت مقداری پول!»

    نصف پرتقال
    معلم ریاضی از دانش آموز پرسید: «اگر مادرت به تو بگوید نصف پرتقال را می خواهی یا هشت شانزدهم، کدامش را انتخاب می کنی؟»
    دانش آموز پاسخ داد: «نصف پرتقال را!»
    معلم گفت: «مگر نمی دانی نصف پرتقال با هشت شانزدهم پرتقال یکی است؟»
    دانش آموز جواب داد: «چرا آقا! می دانیم، ولی پرتقالی که شانزده تکه شده باشد، قابل خوردن نیست.»

    یک سایت توپ!

  • کلمات کلیدی :

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    طنز دفاع مقدس!
    دوباره جک و لطیفه!
    داستان طنز
    اطلاعیه انجمن حمایت از حیوانات نجیب و شریف
    باز هم لطیفه!!!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: HASSAN ALI

    Forecast | Maps | Radar