• وبلاگ : جك و لطيفه
  • يادداشت : طنز دفاع مقدس!
  • نظرات : 123 خصوصي ، 700 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + محمد 
    پليس راه لعنتي دليجان چندسال پيش من را از اتوبوس پياده کرد ودر اتاقي من را بازرسي بدني کرد گفت کفش هايت را درآور.جورابت را درآور.بايد مي گفتم لعنتي اصلا چه کار به کفش هاي من داري خودت کفش هايت رادرآور. دست به شکمم زد وگفت غذا چي خوردي بايد مي گفتم .اصلا به توچه من غذا چي خوردم .خودت غذا چي خوردي .گفت هرچي توي جيب هات داري بريز بيرون.من هم همه را درآوردم ووسايل مرا نگاه کرد .پول را برداشت ونگاه کرد وگفت:زدي!؟بايد من مي گفتم خوت دزدي .آخه احمق توکه مرا نمي شناسي .پرسيد ازکجا مي آيي .گفتم اصفهان. نگاه بليط آرامگاه حافظ وسعدي کرد وگفت اين که شيرازه .برايش توضيح دادم که به شيراز رفتم واز آنجا به اصفهان . بايد مي گفتم اصلا به توچه که من کجا رفتم وبه کجا دارم مي روم. که مرا بازرسي ومحاکمه وبازجويي مي کني .مردم آزار .لعنتي . ودر آخر پرسيد که چرا پهلوي سرباز ها نشسته اي.بايد مي گفتم .سربازها پهلوي من نشسته اند.احمق فکر نمي کند شايدجا نبوده مگر نامحرم هستند يا اينها جرم است اين چه سوال ها يي است که مي پرسي . اين مردم آزاري باعث نارضايتي عمومي خواهد شدودر آخر....وگزارشان به خدا ومن در دادگاه عدل الهي شکايت برده ام.