• وبلاگ : جك و لطيفه
  • يادداشت : لطيفه هاي از آب گذشته!!! جديد! جديد!
  • نظرات : 43 خصوصي ، 168 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    شب بود وخورشيد به روشني ميدرخشيد پيرمردي جوان يكه و تنهاهمراه خانواده در سكوت گوشخراش شب قدم زنان ايستاده بود.

    ترياكيه كنار خيابون واستاده بود داد ميزد:تاكشي تاكشي
    تاكسيه هفت هشت متر جلوتر واميسته ترياكيه ميگه: لامشب اونجا كه وايشادي مقشدم بو

    دبه يه نفر ميگن داري پدر ميشي گفت به زنم نگيد ميخوام غافلگيرش كنم.

    اصفهانيه به بچش مي گه برو 2تا نون از همسايه بگير بچه مي ره مي ياد مي گه نداد .اصفهانيه مي گه : عجب همسايه خسيسيه برو از يخچال خودمون بيار

    طرف داشته احوالپرسي ميکرده ميگه: حالا ما تلفن نداريم شما نبايد يه زنگ به ما بزنيد؟