سلام همسايه.
به انتظار نشسته ام با يک درد ناپيدا ...
همچون شاخه ي خشک درختي که در سرماي زمستان در انتظار بهار نشسته
است و همچون ماهي قرمزي که در تنگي اسير گشته و آزادي را به انتظار مي کشد
من هم به انتظار تو نشسته ام.
مي دانم هر انتظاري روزي به پايان مي رسد شاخه يخ زده با آمدن بهار سرود
سرسبزي سر مي دهد و ماهي اسير در تنگ رودخانه را در آغوش مي کشد ولي...
منتظر مانده ام که انتظارم بسر آيد و بياييي تا مرحمي باشي براي زخم هاي
کهنه ام , همچون بهار , که روح و جاني دوباره به شاخه اي خشک مي بخشد تو نيز
روح و جاني تازه در کالبدخسته و تنهايم بدمي و مرا چون ماهي قرمزي رها سازي از
اين تنگ درونم.
آري...در انتظار نشسته ام.
پس نگاهم را بيش از اين منتظر مگذار...
در پناه يار ...