روزي عبود و جاسم يک خانه ي دو تبقه داشتند عبود پايين خوابيده بود و جاسم بالا يك روز دزد ها مي ايند و عبود را كوتك مي زنند و چند روز اين تكرار ميشد يك روز عبود به جاسم گفت من در تبقه ي زير خواب ديدم خلاصه عبود بالا خوابيد و جاسم پايين فردا دزد ها امدند و گفتند پاييني گناه داره ديگه براي بالايي برويم براي بالايي رفتند و دوباره عبود راكتك زدند