هواپيما داشته سقوط ميکرده – خلبان ميگه: هواپيما سنگينه يک نفر شير دل براي نجات جون مردم بايد داوطلب شِه خودش پرت کن ِ آبادانيه بلند ميشه ميگه: ما ميپرُم بعد ميبينه هيچکس داوطلب نشد ميگه عجب غلطي کردم – بد همه بهش ميگن بپرديگه دمت گرم آبادانيهم که تو رودروايستي گير کرده بود قبل از پريدن رو ميکونه به رفيقش ميگه : ها وُلک رفتي آبادان به نَنَم بگو عبدالله با آخرين بُلفي که زد خودشو به کُشتن داد.