سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 3057664

  بازدید امروز : 2

  بازدید دیروز : 14

جک و لطیفه

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

درباره خودم

جک و لطیفه
حسن علی مدنی
پر از جک و لطیفه های زیبا

 

لینک به لوگوی من

جک و لطیفه

 

دسته بندی یادداشت ها

جبهه . جک . جنگ . دفاع مقدس . طنز . لطیفه .

 

بایگانی

لطیفه های از آب گذشته!!!
لطیفه های از آب گذشته 2! !!!!!!
لطیفه های از آب گذشته!!!! 3
لطیفه های از آب گذشته !!!3
بهار 1385
پاییز 1384
تابستان 1384
بهار 1384

 

اشتراک

 

 

بخوانید و بخندید!!!

نویسنده:حسن علی مدنی::: دوشنبه 84/6/21::: ساعت 2:55 عصر
ها، ها، ها ...!
نصیحت پدرانه
پدر:« پسر جان! وقتی من به سن تو بودم، اصلاً دروغ نمی گفتم.»
پسر:« پدرجان! ممکن است بفرمایید که دروغگویی را از چه سنی شروع کردید؟»
 موش مردگی
یک نفر خودش را به موش مردگی می زند، گربه می خوردش.
 در چشم پزشکی
پزشک:« متأسفانه چشم شما دوربین شده.»
بیمار: «آخ جان! پس می توانم یک حلقه فیلم بیندازم توش و چند تا عکس بگیرم.»
 در کلاس درس
معلم:« بگو ببینم، برق آسمان با برق منزل شما چه فرقی دارد؟»
دانش آموز:« اجازه!  برق آسمان مجانی است، ولی برق خانه ما پولی است.»
 نشانی
اتوبوس سرچهار راه رسید. پیرمردی از مسافرها، عصایش را روی پشت شاگرد راننده گذاشت و گفت:
« این جا چهار راه سعدی است؟»
شاگرد راننده گفت:« نخیر، این جا ستون فقرات بنده است.»
 فراموشی
مردی به مطب پزشک رفت و گفت: «آقای دکتر! چند وقتی است که بیماری فراموشی گرفته ام. چه کار کنم؟»
پزشک:« اول بهتر است تا فراموش نکرده ای، ویزیت مرا بدهی.»
 در کلاس ریاضی
معلم:« ناصر! اگر حمید ۵ تا مداد داشته باشد و ۳ تای آن را به رضا بدهد، چند تا مداد برایش می ماند؟»
ناصر:« آقا اجازه! ما حمید را نمی شناسیم و کاری هم به کارش نداریم.»
 


  • کلمات کلیدی :

  • لطیفه های از آب گذشته!!!!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: شنبه 84/6/5::: ساعت 12:2 عصر
    ها، ها، ها ...
     
    تکرار تاریخ
    پسری به پدرش گفت:« پدرجان! یادتان هست که می گفتید اولین دفعه که ماشین پدرتان را سوار شدید، ماشین را درب و داغان برگرداندید خانه؟»
    پدر: «بله پسرم!»
    پسر: «باز هم یادتان هست که همیشه می گویید تاریخ تکرار می شود؟»
    پدر:« بله پسرم!»
    پسر: «خب، امروز بار دیگر تاریخ تکرار شد.»
    آموزش
    از مردی پرسیدند: «کباب را چطور می پزند؟»
    مرد جواب داد:« از آشپزی سررشته ندارم. آن را درست کنید، خوردنش را به شما یاد می دهم.»
    وای ...!
    مشتری: « این کت چند است؟»
    فروشنده:« ۱۰ هزار تومان.»
    مشتری: « وای! اون یکی چی؟»
    فروشنده: « دو تا وای!»
    آرزوی سلامتی
    روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و حال او را پرسید.
    او گفت: «تبم قطع شده ولی گردنم خیلی درد می کند.»
    شخص عیادت کننده با خونسردی گفت:« امیدواریم آن هم قطع شود.»
    اسفناج
    یک روز مادری به فرزندش گفت: «دخترم! اسفناج بخور که خیلی خاصیت دارد. آخر اسفناج آهن دارد.»
    دختر او جواب داد:« مادر جان! تازه آب خورده ام، نکند زنگ بزند!»
     
    نسخه دکتر
    بیمار:« آقای دکتر! انگشتم هنوز به شدت درد می کند!»
    دکتر: «مگر نسخه دیروز را نپیچیدی؟»
    بیمار: «چرا، پیچیدم دور انگشتم، ولی اثر نداشت!»



  • کلمات کلیدی :

  • لطیفه های از آب گذشته!!!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: یکشنبه 84/5/9::: ساعت 3:3 عصر

    ها، ها، ها ...!

    بیکاری
    شخصی ساعتش کار نمی کرد. رفت گشت، برایش کار پیدا کرد.

    در عکاسی
    عکاس:«دوست دارید عکستان را چگونه بگیرم؟»
    مشتری:«مجانی!»

    به شرط چاقو
    مردی بادکنک فروشی باز کرد، اما بعد ازمدتی ورشکست شد، چون بادکنک هایش را به شرط چاقو می فروخت.
     
    در کلاس فارسی
    معلم: وقتی می گوییم «دانش آموزان کلاس تکلیف های خود را با میل انجام می دهند.» «میل» در این جمله چه نوع کلمه ای است؟
    دانش آموز:« اجازه!  حرف اضافه.»

    درسینما
    اولی:«ببخشید شما روی صندلی من نشسته اید.»
    دومی:«می توانی حرفت را ثابت کنی؟»
    اولی:«بله!چون بستنی قیفی ام راروی آن جا گذاشته بودم.»

    در کلاس زیست شناسی
    معلم:« سعید! دو تا حیوان دو زیست نام ببر.»
    سعید:«قورباغه و برادرش.»

    دروغگوها
    اولی: «یک روز توپم را شوت کردم، رفت کره ماه، خورد توی سر یک نفر و برگشت.»
    دومی: «عجب! پس آن توپی را که خورد توی سرم تو شوت کرده بودی؟»

    نظر یادتون نره!                   این وبلاگ را به دوستانتان معرفی کنید.




  • کلمات کلیدی :

  • جوک و لطیفه و جملات خنده دار...

    نویسنده:حسن علی مدنی::: پنج شنبه 84/4/30::: ساعت 3:51 عصر
    ها، ها، ها ...!

    دزدی
    صاحب خانه:« آی کمک، کمک! دزد!»
    دزد:« داد نزن بابا! کمک لازم نیست،  من با خودم چند نفر آورده ام.»

    استراحت
    اولی:« از بس استراحت کردم، خسته شدم.»
    دومی:« خب یک کم استراحت کن.»

    نقاش تنبل
    اولی:« چه نقاشی قشنگی! اما معلوم نیست طلوع آفتاب را نشان می دهد یا غروب آن را.»
    دومی:« نگران نباش. من می دانم غروب آفتاب است. این نقاش هیچ وقتی زودتر از ۱۲ ظهر از خواب بیدار نمی شود.»

    جملات کوچک به سبک انسان های بزرگ!!!

    * دریا برای صرفه جویی در آب، کمتر موج می فرستد.
    * روزگار غریبی است. یکی در آبپاش گلاب دارد و یکی در گلاب پاش آب هم ندارد!
    * فکرهایم تابعیت مغزم را از دست دادند.
    * ساز شکسته را در دستگاه سکوت کوک می کنم.
    * سیب به درخت چسبیده، به قانون نیوتن دهن کجی می کند.
    * از دودلی خسته شده بودم، یکی از آنها را یدکی نگه داشتم.
    * زنبور تنها پزشکی است که بدون معاینه به مریض آمپول می زند.

    خارج از متن
    دزدی عمر
    از کسی پرسیدند:« چند سال
    داری؟»
    گفت:« هجده، هفده، شاید شانزده، احتمالا پانزده...! »
    رندی گفت:« از عمر چرا می دزدی؟ این طور که تو پس  پس می روی، به شکم مادرت باز می گردی!»
    مولوی، « مثنوی »
    سکوت
    در مجلس معاویه، یکی از بزرگان خاموش بود و هیچ نمی گفت.
    معاویه گفت:« چرا سخن نمی گویی؟»
    گفت:«چه بگویم؟ اگر راست بگویم، از تو بترسم و اگر دروغ گویم، از خدا بترسم. پس در این مقام، سکوت بهتر است.»
    محمد عوفی،« جوامع الحکایات»

     



  • کلمات کلیدی :

  • بخوانید و بخندید!!!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: شنبه 84/4/25::: ساعت 5:48 عصر

    جملات کوچک به سبک انسانهای بزرگ!

    غروب از قایم‏باشک شب و روز خسته شد.

    برای اینکه آدم خوش‏بینی شود، بینی‏اش را عمل کرد.

    نگاهش آن‏قدر یخ بود که وقتی نگاهم کرد، از شدت سرما لرزیدم.

    در روز بارانی چتر الگوی فداکاری است.

    ضبط از صدای بلند نوار سردرد گرفت.

    عکس توقف زمان است.

    آسمان به زمین آمد دید خبری نیست.

     آلبالو گران بود، چشمانش انگور می‏چید.

     هر لقمه‏ای را که فرو میدهم، معده‏ام فریاد می‏زند: خوش آمدی!

     وقتی می‏خواهم حرف پنهانی بزنم، گوش‏هایم را می‏گیرم.

     برای اینکه حرفهای بزرگی بزنم، دهانم را زیر میکروسکوپ میگذارم.

     لطیفه های از آب گذشته!!!

     در اتوبوس
    اتوبوس طبق معمول خیلی شلوغ بود. مسافری عصبانی به آقای چاقی که پهلویش ایستاده بود، گفت آقا! ممکن است هل ندهید!
    مرد چاق با اوقات تلخی گفت: هل نمی دهم، دارم نفس می کشم.

    در استخر
    فیلی در استخری شنا می کرد. مورچه ای سر رسید
    و گفت: بیا بیرون کارت دارم.
    فیل از استخر بیرون آمد. مورچه نگاهی به فیل انداخت و گفت: برو توی آب. فقط می خواستم ببینم اشتباهی مایوی من را نپوشیده باشی.

    چشم نخوردن
    جلال:  سعید، چرا معلم شما این قدر به تخته سیاه می زند؟
    سعید: خوب معلوم است! برای این که ما دانش آموزان چشم نخوریم!

    عینک دودی

    روزی مردی با عینک دودی کنار دریا می رود و می گوید:    چقدر نوشابه سیاه!



  • کلمات کلیدی :

  • لطیفه های از آب گذشته!!!

    نویسنده:حسن علی مدنی::: شنبه 84/4/18::: ساعت 12:43 صبح
    ها ها ها ...!    
     
    شیوه مطالعه
    اولی:« کتابی را که بهت دادم خواندی؟»
    دومی: «بله، آخرش خیلی خوب بود.»
    اولی:« اولش چه طور بود؟»
    دومی: «هنوز اولش را نخوانده ام.»
     
    تاریخ سیب زمینی
    معلم به دانش آموز:« بگو ببینم! سیب زمینی از کجا پیدا شد؟»
    دانش آموز:« از زمانی که اولین سیب از درخت به زمین افتاد.»
     
    آرزو
    سعید از دوستش، خسرو، می پرسد: «دلت می خواست جای چه کسی بودی؟»
    خسرو جواب می دهد: «جای تو.»
    سعید با تعجب می پرسد: «چرا جای من؟»
    خسرو جواب می دهد: «برای این که دوست نازنینی مثل خودم داشته باشم.»
    قوه بینایی
    اولی:« به نظر تو، هویج باعث تقویت بینایی می شود؟»
    دومی: «حتما، چون تا به حال هیچ خرگوشی را ندیده ام که عینک زده باشد.»
     
    در کلاس ریاضی
    معلم: «مریم! اگر هم شاگردی ات، سارا، هزار تومان به تو بدهد و
    دوباره پانصد تومان دیگر هم بدهد، در مجموع چه قدر پول خواهی داشت؟»
    در همین موقع سارا با عصبانیت می گوید:« اجازه! ببخشید، از کیسه خلیفه می بخشید؟! »


  • کلمات کلیدی :

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    طنز دفاع مقدس!
    دوباره جک و لطیفه!
    داستان طنز
    اطلاعیه انجمن حمایت از حیوانات نجیب و شریف
    باز هم لطیفه!!!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: HASSAN ALI

    Forecast | Maps | Radar